شب یلدا
شب یلدا
شبی از جنس غم آدم ها
به بلندای سپیداری خشک
یک شب برفی و تازه
سرد و خاموش
و من امشب
قلبم آکنده ز اندوه
و نه اندوه خویش
غم آدم های تنها
غم کود کان بی عشق
غم بچه های بی نان
دستم از گلایه لبریز
از غم رفتن پاییز
امشب گاری پر برگش را
بعد مهمانی یلدا
به کجا خواهد برد
به کدامین سرزمین دور
در کدامین گوشه ی تاریک
خواهد گریست
و کجا خواهد مرد
چه کسی گاری پر برگش را
بر تن بی نفسش خواهد ریخت؟
در همین حسرت که یک شب
راکنارت، مانده ام
در همان پس کوچه ها در
انتظارت مانده ام
کوچه اما انتهایش بی کسی بن
بست اوست
کوچه ای از بی کسی را
بیقرارت مانده ام
مثل دردی مبهم از بیدار بودن
خسته ام
در بلنداهای یلدا خسته، زارت
مانده ام
در همان یلدا مرا تا صبح،دل
زد فال عشق
فال آمد خسته ای از این که
یارت مانده ام
فــــــــال تا آمد
مرا گفتی که دیگر،مرده دل
وز همان جا تا به امشب،
داغدارت مانده ام
خوب می دانم قماری بیش
این دنیا نـبود
من ولی در حسرت بُردی،خمارت
مانده ام
سرد می آید به چشم مست من
چشمت و باز
از همین یلدا به عشق آن
بهارت مانده ام./