تصويرتصوير

 

                                               

                                             

تورو به خدا بعد من مواظب خودت باش 

گریه نکن آروم بگیر به فکر زندگیت باش

غصّم میشه اگه بفهمم داری غصه میخوری

شکایت از کسی نکن اگر چه خیلی دلخوری

دلت نگیره مهربون عاشقتم اینو بدون

دلم گرفته میدونی از هم جدا کردنمنون

دل نگرانتم همش اگه خطا کردم ببخش

بازم منو به خاطر تمام خوبیات ببخش

اصلاً فراموشم کن و فکر کن منو نداشتی

اینجوری خیلی بهتره، بگو منو نخواستی

برو بگو تنهایی رو خیلی زیاد دوستش داری

اگه تو تنها بمونی با کسی کاری نداری

بال عشق …

آمدی ، گل در وجودم زاده شد

برگ برگِ خاطرم ، افتاده شد

 

کوچ کردی مدتی از بزم عشق
باز قلبت ، راهی این جاده شد

 

با تبسم ، بوسه ها بر لب زدی
نبض و گرمای تنت سجاده شد

 

پیش چشمم باز هم ، عاشق شدی
عشق در بطن دلت ، آماده شد

 

من به خلوتگاه چشمت ، ساکنم
این پیام از من به قلبت ، داده شد

 

بی تو پوچم ، ای نگاهت زندگی
روز و شب سمت نیازم ، باده شد

 

ذره ذره ، غرق گشتم در جنون
حالیا ، دیوانگی هم ، ساده شد

 

گشته زندانی وجودم در قفس
با تو اما ، بال عشق آزاده شد

 

آفتاب مشرق و مغرب کنون
هر دو با هم ، بر زمین قلاده شد

 

کورس عشقت تا نهایت می رود
راز دل از عشق تو ، بگشاده شد

افسانه واقعی

زیبای من ،عروس ِ قشنگ ِ شمالها


ای انـتـهای خـوب ِ همه احتمالـها


تا از خطوط ِ ممتد ِ چشمان ِ من روی


پـر می شود تمام ِ شبم از سئوالها


حوای با مرام ِ منی مـی شناسمت


می چینم از خیالِ تو سیب ِ محالها


از سایه سار آیه ی ِ رحمت رسیده ای


از یک طلوع ِ ریخته در زیـر ِ شالها


رویای کهکشانی من در تو گم شده


ای دامن ِ تو کوچه ی آهو خصالها


بالای گونه های تو فانوس ِ بندری


پیراهنت قصیده ای از پـرتـقـالها


دلواپسم بـرای شما نـازنین ِ مـن


می تـرسم از نگاه ِ سیاه ِ شغالها


بانو زمین بـرای شما آفـریده شد


تا پر شود به شوق ِ تو تقویم ِ سالها

 

                                                          علي سعادتخواني

با من کنون ز وسعت دریا سخن بگو


از رویش دوباره ی گل ها سخن بگو

 


کتمان مکن که سر به فلک میزند امید


از نخل پا گرفته ز خرما سخن بگو



باور مکن ز محبس تقدیر آمدی


از جلوه های عالم پیدا سخن بگو



دیگر مترس از خطر پنجه های موج


چون ساحلی به وسعت دریا سخن بگو



هستی شمیم عطر نفس های عشق بود


از عشق ، این سروده ی زیبا سخن بگو



دیگر مگو که تشنه ی آب است این کویر


در بارش سپیده ، ز صحرا سخن بگو



همزاد ، چشم خویش ز بیگانگی بشست


با او ، ز جلوه های ثریا سخن بگو


                                                           حمید حمیدی زاده

عطر سیب

بُرده عِطر سیبِ یکدیگر چنان از هوشمان

می تراود قطره قطره مستی از آغوشمان

آن چنان از شربتِ لب های هم نوشیده ایم

کر شده گوش فلک از بانگِ نوشانوشمان

چون دومارِ - پیچ خورده زیر باران  - خفته ایم

آبشار گیسوانت ، ریخته بر دوشمان

تا نبیند رویمان ، چشمان شور آفتاب

جامه ای از جنس عُریانی شده تن پوشمان

پادشاهِ "بابِل " و  " عیلامِ " تن های همیم

عشق و لذّت ،  میوه هایِ باغ هایِ شوش مان

در شبِ وصلِ  "عطش آقا "  و  " بانویِ نیاز "

آفتاب و ماه می آیند دوشادوشمان

تا که در بازارِ طعنه هیچ حرفی نشنویم

بی خیالی ، پنبه را کرده فرو در گوشمان

علی محمد محمدی

پرواز چه لذتی دارد
وقتی
زنبور کارگری باشی
که نتوانی
عاشق ملکه بشوی..   


 جلیل صفربیگی

 #####################

مانند علفهای لب مردابیم
خوابیم و همیشه تا کمر در خوابیم
مرگ آمده است زندگی را بخورد
ما هم گاهی کرم سر قلابیم 

جلیل صفر بیگی

بابا

 

زنگ  انشاء  شد  عزیزان   دفتر  خود  وا   کنید

ساعتی  را   با   معلم   صحبت    از  بابا   کنید

صحبت  خود   را   معلم   با  خدا    آغاز     کرد

کهنه  زخمی  از   میان  زخمها    سر   باز  کرد

ساعتی  رفت  و  تمام   بچه ها  انشا ء  بدست

هر کسی پیش آمد ودفتر نشان داد و نشست

ناگهان  چشم  معلم  بر  سعید  افتا د   و  گفت

گوش   ما   باید   صدای    دلنوازت   را  شنفت

دفتر   خود    را   نیاوردی     عزیزم    پیش  ما

نازنین  حرفی  بزن    اینگونه    غمگینی   چرا؟

سر به  زیر و چشم نم آهسته پیش آمد  سعید

از   غم   هجران   بابا    زیر    لب   آهی  کشید

دفتر    اندوه    و   غم    یکبار    دیگر   باز  شد

قصه ی    غمگین  بابا     اینچنین     آغاز   شد

بچه ها   بابای  من   در  زندگی  چیزی نداشت

غصه را بر روی  غم  غم  روی ماتم  میگذاشت

مادرم  وقتی  که از  دنیای  فانی  رخت  بست

رشته ی  تقدیر  بابا   ناگهان از  هم    گسست

بلبلی   از   آشیان    زندگانی        پر     کشید

از  نبود    مادرم     بابا       خجالت     میکشید

بشنوید  اما  پس   از  بابا   چه   آمد  بر  سرم

من  خجالت  میکشم   بر  چشم  سارا   بنگرم

روزگار  خواهر  شش   ساله ام   بد میگذشت

شمع  شبهای وصال از بخت او خاموش گشت

رفتگر در  گوشه ای  از کوچه ی  پر پیچ و خم

بر زمین  افتاده  بود  از   کثرت   اندوه  و  غم

از فراق  روی  همسر  در   جوانی   پیر   شد

پیر  هجران  عاقبت   از   زندگانی   سیر  شد

چون در آن سرما کسی در کوچه ی بن بست نیست

آنکه  بر   روی   زمین   افتاده   پس   بابای  کیست؟

پیر مردی خسته در صبح زمستان  جان   سپرد

کودکان   خردسال   خویش    را   از    یاد   برد

بچه ها  این   سرگذشت   تلخ  بابای من  است

قصه ی  غمگین  سارا  دختری   بی سرپرست

لقمه ی     نانی    برای   عمه    جانم     میبرم

من   به  سارا  جمعه ها  اسباب بازی    میخرم

کودک  ده  ساله  وقتی   همچو   بابا   میشود

نیمه ای   از  روز    را   شاگرد     بنا    میشود

پینه های  دست  من  گویای درد   کهنه ایست

زیر  پای   فقر  باباهای   ما    امضای   کیست؟

چون  که  انشای   غم انگیز   سعید اینجا رسید

جای اشگ   از  چشم  آقای  معلم   خون چکید

چهره ی    غمگین     آقای   معلم      زرد   شد

از   غم  و   اندوه  شاگردش  سراپا    درد  شد

لحظه ای در خود فرو رفت و سپس آهی کشید

پیش  چشم  کودکان  زد  بوسه  بر دست سعید

بچه ها  انشای   این  کودک   پر   از   اندوه  بود

غصه و  غمهای   او   اندازه ی   یک    کوه   بود

گر چه  این  انشای  غمگین  مادر و  بابا  نداشت

درس عشق و عاشقی در جمع ما بر جا گذاشت

پینه های    زخمناک     این    پسر     غم   آفرید

از   زمین  تا    آسمان    اندوه   و    ماتم   آفرید

کاسه ی    صبر     معلم     ناگهان    لبریز    شد

چشم   غمناکش  به  چشم مرد کوچک  تیز شد

گفت  یارب   دست   این   فرزند  میهن  زخمناک

زخم  اگر   بر دل نشیند  زخم  دیگر را چه  باک؟

گر چه   خاک  سرزمین  پاکم از  جنس  طلاست

فقر و ماتم    گریه و غم   سهم  باباهای ماست

 

خنده ام میگیرد
وقتی پس از مدت ها بی خبری
میگویی دلم برایت تنگ است
یا مرا به بازی گرفته ای
یا معنی وا ژه هایت را خوب نمیدانی
دلتنگی ارزانی خودت
همه صدای فریادم را شنیدند
توصدای سکوتم را بشنو

روی قبرم بنویسید...
روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت
زیر باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت


چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم
آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت

روز میلاد ، همان روز که عاشق شده بود
مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت

او کسی بود که از غرق شدن می ترسید
عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت

هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد
پسری ساده که یک روز کبوتر شد و رفت

خـــــــــدای مـــــــــــــــن!

تنهایی چه تلخ بود، اگر حضور شیرین تو نبود؟
و
 بی کسی چه دشوار،

اگر تو جای همه را پر نمی کردی؟

تنها، کسی که از داشتن تو محروم است!

خـــودت را از خـلــوت ما دریـــغ مــکــن.

خدای مــــــــــــــــن!

آنــــــــقـــــدر تعابیـــــــــر دوســــــــــــت داشتن برای غـــــــیر
تــــو مـــــستــــــــعـــــــــمل شده است،

که نمی دانم با کدام واژه بگویـــــــــــم:

           ✨دوســــــــتــــــت دارم✨

خدایا اگر تو نباشی،
به که می توان گفت،
حرف های را که به هیچ کس نمی توان گفت؟

مـــــــــــــــــدعیان رفاقت،
هر کدام تا نقطه ای همراهند.

عده ای تا مرز مال،

عده ای تا مرز آبرو،

عده ای تا مرز جان و همگان تا مرز این جهان!

تنها تویی که هــــــــمــــــــواره می مــانی، بــــــــــمــــــان!

خدای من. . .

سبک آمده ام و با دست های تهی.
سنگین،بازم گردان!

خدای من!
سنگین آمده ام،با کوله باری از گناه.
سبک بازم گردان!

         ✨ خــــــــــدای مــــــــــــــــــــــــن ✨
کـــــانـــــال انــــــــدیــــــــــشــــــــه را دنـــــبــــال کــــــــنــــیـــــــد؛

⚜ به سلامتی⚜

سلامتی مادرا
ب دنیا آمد تا دختر کسی شود

ازدواج کرد تا همدم کسی شود

بچه دار شد تا مادر کسی شود

برای همه٬همه کس شد . اما خودش بی کس ماند سلامتی همه مادرا❤

شعری بی نهایت زیبا *** فریدون مشیری:

عاشقم

اهل همین کوچه ی بن بست کناری ،
که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی ،
تو کجا ؟
کوچه کجا ؟
پنجره ی باز کجا ؟
من کجا ؟
عشق کجا؟
طاقتِ آغاز کجا ؟
تو به لبخند و نگاهی ،
منِ دلداده به آهی ،
بنشستیم
تو در قلب و
منِ خسته به چاهی

گُنه از کیست ؟
از آن پنجره ی باز ؟
از آن لحظه ی آغاز ؟
از آن چشمِ گنه کار ؟
از آن لحظه ی دیدار ؟
کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت ،
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب ،
تو را یک نظر از کوچه ی عشاق ببینم..
به كسي كينه نگيريد
دل بي كينه قشنگ است
به همه مهر بورزيد
به خدا مهر قشنگ است
دست هر رهگذري را بفشاريد به گرمي
بوسه هم حس قشنگي است
بوسه بر دست پدر
بوسه بر گونه مادر
لحظه حادثه بوسه قشنگ است بفشاريد به آغوش عزيزان
پدر و مادر و فرزند
به خدا گرمي آغوش قشنگ است
نزنيد سنگ به گنجشك
پر گنجشك قشنگ است
پر پروانه ببوسيد
پر پروانه قشنگ است
نسترن را بشناسيد
ياس را لمس كنيد
به خدا لاله قشنگ است
همه جا مست بخنديد
همه جا عشق بورزيد
سينه با عشق قشنگ است
بشناسيد خدا را
هر کجا یاد خدا هست
سقف آن خانه قشنگ است...

دوستت دارم هایت را اینقدر بیهوده خرج این و آن نکن

از رونق خواهد افتاد

بی بها میشود

آنجا که باید کسی باور کند



...

برنگرد،

که بر نمی گردی تو هیچوقت

نمی خواهمم داشته باشمت،نترس فقط بیا

در خزان خواسته هام کمی قدم بزن تا ببینمت

دلم برای راه رفتنت تنگ شده است…



چقدر سخت است که لبریز باشی از گفتن ؛ ولی …. در هیچ سویت محرمی نباشد … !!!



وقتی حواست نیست
نگاهت میکنم
و حل میشوم در تو!
هیچ میدانی
در رویاهایم سر بر شانه ات میگذارم
و
وزش نفسهایم را بر سر انگشتانت میلغزانم؟
راستی ساعت چند است؟
باید بیدار شوم
دیگر خواب هم گنجایش رویاهایم را ندارد!


اگر با کسی نیستم خوشحال نباش
وقتی تنها مانده ام
یعنی هنوز نتوانسته ام تو را ببخشم و بروم .




دلم یک غریبه میخواهد

بیاید بنشیند فقط سکوت کند

من هی حرف بزنم

و بزنم و بزنم

تا کمی کم شود از این بار

بعد بلند شود و برود

نه نصیحتی نه ......

انگار نه انگار .........




همه چیز را می توان حاشا کرد ،

جز عطر آنکه دوستش می داری…






گفتی نفرین میکنی ؟

گفتم نه …فقط از خدا می خواهم که هیچ کس اندازه من دوستت نداشته باشه….





آنقدر دل اتم پر بود که با شکافتنش دنیایی لرزید ،

دل من نیز پر بود ، وقتی شکست ، سکوتی کرد که به دنیایی می ارزید





 پـشت پـنـجـره

هــی پـشـت ِ پـنـجــره می آیـم

شـایـد ، نـشــانـی از تـــو بـجــویــَم

هــی پـشت ِ پنجـــره می آیم

شاید ، شـمـیـم ِ پـیـرهـنـت را

کالسـکـه ی نـســیــم ، فـرو آرَد ...

هــی چـشـم ِ خـود ، بـه جــادّه می دوزم 

زان دور دست ِ سـاکـــت و وَهــم آلـــود

گــــرد و غـبــار ِ پــای ِ ســـواری نیـسـت ؟

آیـــا ، کبــوتــر ِ صـحـرایــی

زانـســوی ِ ابــری ِ بــارانــی

مـکـتــوب ِ یــار ؛ 

نـیـاورده ســت ؟

.....

هــی پشـت ِ پـنجــره می آیم 

هـی پـشـت ِ پنجــره می آیـــم ...

تو راحس میکنم هردم که با چشمان زیبایت مرا دیوانه ام کردی من از شوق تماشایت نگاه از تو نمیگیرم تو زیباتر نگاهم میکنی اینبار ولی...افسوس...این رویاست تمام آنچه حس کردم،تمام آنچه میدیدم تو با من مهربان بودی واین رویا چه زیبا بود ولی.... افسوس.... که رویا بود

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه، بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاد در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچه هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مساله و دوری عشق

و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست

٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫

از تو میگذرم ، تویی که گذشتی از همه چیز ،

از تو میگذرم بی آنکه خاطره ای را از تو بر دوش بکشم ،

نمیخواهم دیگر طعمی را از عشق بچشم.

این را هم فراموش میکنم ، جای من در اینجا نیست!

میروم تا آرام باشی ، تا از شر من و احساسم راحت باشی ،

میروم تا با کسی دیگر همنشین شوی

از تو میگذرم و شک نکن که فراموشت میکنم ،

هر چه شمع و شعله و آتش بود را در قلبم خاموش میکنم ….

نه اندیشیدن به تو فایده دارد ، نه فکر کردن به خاطره هایت ،

شک نکن بدون تو از شر هر چه غم در این دنیاست راحت میشوم

اشتباه گرفته ای ، من آن کسی که میخواهی نیستم ،

میروم تا حتی نتوانی یک لحظه هم نگاهم کنی….

از تو میگذرم بی آنکه لحظه ای برگردم و تو را ببینم ،

 

تنهایی


چیزهای زیادی


به انسان می‌آموزد


اما تو نرو


بگذار من نادان بمانم ...

 

زندگی قشنگه اگه با تو باشه... مرگ قشنگه اگه برای تو باشه... دلتنگی قشنگه اگه به خاطر تو باشه... من قشنگم اگه با تو باشم اما تو هرجور که باشی قشنگی

تو کجایی سهراب ؟ ! ... تو کجایی سهراب ؟

آب را گل کردند.....

چشم ها را بستند و چه با دل کردند......


وای ....

 

سهراب کجایی آخر ؟!! ....

زخمها بر دلِ عاشق کردند.....

خون به چشمِ شقایق کردند...

تو کجایی سهراب ؟ ...

 


که همین نزدیکی عشق را دار زدند...

همه جا سایهٔ دیوار زدند ...

ای سهراب کجایی که ببینی...

حالِ دلِ خوش...مثقالی است.......

دلِ خوش سیری چند ؟ .......

صبرکن سهراب ...! ....قایقت جا دارد ...!...

 


 

من خسته ام و به فکر خواب افتادم

غرقم به گناه و در سراب افتادم

ای مرگ بیا قدم به چشمم بگذار

امروز که من از تب و تاب افتادم

 

 

 

می دانی؟

یک وقت هایی باید

روی یک تکه کاغذ بنویسی:

تعطیل است!

و بچسبانی پشت شیشۀ افکارت

باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سر بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال سوت بزنی

در دلت بخندی به تمام افکاری که

پشت شیشۀ ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویی:

بگذار منتظر بمانند!

عاشقانه

برای عشق تمنا كن ولی خار نشو

برای عشق قبول كن ولی غرورتت را از دست نده

برای عشق گريه كن ولی به كسی نگو

برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببينه

برای عشق پيمان ببند ولی پيمان نشكن

برای عشق جون خودتو بده ولی جون كسی رو نگير

برای عشق وصال كن ولی فرار نكن

برای عشق زندگی كن ولی عاشقونه زندگی كن

برای عشق بمير ولی كسی رو نكش

برای عشق خودت باش ولی خوب باش

عاشقانه

براش بنويس دوستت دارم

آخه می دونی آدما گاهی اوقات خيلی زود حرفاشونو از ياد می برن

ولی يه نوشته , به اين سادگيا پاک شدنی نيست

گرچه پاره کردن يک کاغذ از شکستن يک قلب هم ساده تره

ولی تو بنويس .. تو ... بنويس

عاشقانه

جدایی درد بی درمان عشق است

جدایی حرف بی پایان عشق است


جدایی قصه های تلخ دارد

جدایی ناله های سخت دارد

جدایی شاه بی پایان عشق است

جدایی راز بی پایان عشق است


جدایی گریه وفریاد دارد


جدایی مرگ دارد درد دارد

خدایا دور کن درد جدایی

که بی زارم دگر از اشنایی